پروردگارا...

پروردگارا...

یاریم کن تا امروز آغازی باشد برای رویاهای نیمه تمامم...
امروز تحول را به خانه دلم مهمان کن،
امروز آغاز را بر من جاری ساز، بگذار امیدم جوانه زند،
امروز از نو آغاز می کنم راهی را که در نیمه باز گشتم؛
آفریدگارا...

از تو میخواهم راهنما و راهبرم باشی

بی همتایم کنارم باش تا زمانی که مرگ نازنین مرا در آغوش گیرد...

زنگ انشا...

زنگ انشاء شد عزیزان دفتر خود وا کنید

ساعتی را با معلم صحبت از بابا کنید

صحبت خود را معلم با خدا آغاز کرد

کهنه زخمی از میان زخمها سر باز کرد

ساعتی رفت و تمام بچه ها انشا ء بدست

هر کسی پیش آمد ودفتر نشان داد و نشست

ناگهان چشم معلم بر سعید افتا د و گفت

گوش ما باید صدای دلنوازت را شنفت

دفتر خود را نیاوردی عزیزم پیش ما

نازنین حرفی بزن اینگونه غمگینی چرا؟

سر به زیر و چشم نم آهسته پیش آمد سعید

از غم هجران بابا زیر لب آهی کشید

دفتر اندوه و غم یکبار دیگر باز شد

قصه ی غمگین بابا اینجنین آغاز شد

بچه ها بابای من در زندگی چیزی نداشت

غصه را بر روی غم غم روی ماتم میگذاشت

مادرم وقتی که از دنیای فانی رخت بست

رشته ی تقدیر بابا ناگهان از هم گسست

بلبلی از آشیان زندگانی پر کشید

از نبود مادرم بابا خجالت میکشید

بشنوید اما پس از بابا چه آمد بر سرم

من خجالت میکشم بر چشم سارا بنگرم

روزگار خواهر شش ساله ام بد میگذشت

شمع شبهای وصال از بخت او خاموش گشت

رفتگر در گوشه ای از کوچه ی پر پیچ و خم

بر زمین افتاده بود از کثرت اندوه و غم

از فراق روی همسر در جوانی پیر شد

پیر هجران عاقبت از زندگانی سیر شد

چون در آن سرما کسی در کوچه ی بن بست نیست

آنکه بر روی زمین افتاده پس بابای کیست؟

پیر مردی خسته در صبح زمستان جان سپرد

کودکان خردسال خویش را از یاد برد

بچه ها این سرگذشت تلخ بابای من است

قصه ی غمگین سارا دختری بی سرپرست

لقمه ی نانی برای عمه جانم میبرم

من به سارا جمعه ها اسباب بازی میخرم

کودک ده ساله وقتی همچو بابا میشود

نیمه ای از روز را شاگرد بنا میشود

پینه های دست من گویای درد کهنه ایست

زیر پای فقر باباهای ما امضای کیست؟

چون که انشای غم انگیز سعید اینجا رسید

جای اشگ از چشم آقای معلم خون چکید

چهره ی غمگین آقای معلم زرد شد

از غم و اندوه شاگردش سراپا درد شد

لحظه ای در خود فرو رفت و سپس آهی کشید

پیش چشم کودکان زد بوسه بر دست سعید

بچه ها انشای این کودک پر از اندوه بود

غصه و غمهای او اندازه ی یک کوه بود

گر چه این انشای غمگین مادر و بابا نداشت

درس عشق و عاشقی در جمع ما بر جا گذاشت

پینه های زخمناک این پسر غم آفرید

از زمین تا آسمان اندوه و ماتم آفرید

کاسه ی صبر معلم ناگهان لبریز شد

چشم غمناکش به چشم مرد کوچک تیز شد

گفت یارب دست این فرزند میهن زخمناک

زخم اگر بر دل نشیند زخم دیگر را چه باک؟

گر چه خاک سرزمین پاکم از جنس طلاست

فقر و ماتم گریه و غم سهم باباهای ماست...

به ياد داشته باشيم...

آنچه بهترین انتخاب در لحظه ی اکنون من است، از دید ديگري، میتواند بدترین نادانی ها باشد.

درس سختی است! اما ... کم کم، باید یاد بگيرم، گاهی مسیر رشد ما دیگر همسو با مسیر رشد دیگران نیست، فقط مرداب تا ابد به دنيايش میچسبد و آخر هم ميگندد! رود خانه عبور میکند، از آدم ها، از مسیر ها و از لحظه ها...

شاید رود دیگری هم قدمش شد، اگر دريايشان یکی باشد! و باز شاید، همین هم قدم، روزی راهش خلاف جهتش شد!

اما یادمان بماند، اگر کسی مسیرش از ما جدا بود، شاید دریای او جای دیگری است.

نه ما غلط میروم، نه او! نه راه ما تنها راه سعادت است و نه راه او تنها مسیر رستگاری...

ما، هرکدام، به راهی میرویم که برای شخص خودمان بهترین راه است.

پس...

پيوسته تلاش کنيم تا بهترين راه را براي سعادت، خوشبختي و رستگاري خود بيابيم که اين يعني رسيدن به انسان کامل که مهم ترين هدف خلقت انسان است...

الهي! اهدنا الصراط المستقيم...